به سوی خورشید

چراغی باید افروخت...

به سوی خورشید

چراغی باید افروخت...

به سوی خورشید

امام عصر(عج):
و اما، نحوه ی بهره‌مندی از من در دوران غیبت به مانند بهره‌مندی از خورشید است، زمانی که ابرها آن‌را از دیده‌ها پنهان میکنند.
******
حالا یکی از این سه راه رو در پیش داریم:
1- دست روی دست گذاشتن و نشستن و منتظر بودن
2- حرکت به سمت پشت ابرهای تیره
3- کنار زدن ابرهایی که مانع رؤیت خورشیدند
******
ما راه سوم را برگزیدیم
و به همین مناسبت نام گرفتیم:
:: به سوی خورشید ::

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات

مکاشفه ی شهید برونسی

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۰۵ ق.ظ

🔴 مکاشفه عجیب شهید حاج عبدالحسین برونسی با حضرت زهرا(سلام الله علیها): 

🔵 شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه.             سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...

بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس ، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن،


میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا" توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.


 گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم گفتم بله، گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد 40 قدم ببر جلو.


گفتم بچه ها اصلا" نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟


گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.


گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،


بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم


گفت بگو یا زهرا و شلیک کن.


می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.


تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،


گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم.


چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.


قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده


اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم


 40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.


 شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟


 گفت سید کاظم دست از سرم بردار


 گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،


 گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی


 گفتم باشه


 گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟


 گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟


 گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاء الله تانک منفجر میشه و شما ان شاء الله پیروز میشی.


 متن بالا از کتاب خاک های نرم کوشک است

  • علی اکبر علیانژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی